محسن

اما، ارباب عزیز من، چه کسی می‌تواند به آدم کمک کند؟ چه کسی می‌تواند به روح دیگری دست پیدا کند؟ مردم باید به خودشان کمک کنند! شما این را قبول ندارید، اما گاهی فقط دراز می‌کشم، درست مثل همین حالا ــ و مثل این است که روی زمین هیچ‌کس جز من نیست، و من تنها آدم زنده‌ام! احساس‌های غریبی به من رو می‌آورند، انگار فکری به جانم چنگ می اندازد. چیز غریبی است.» «در چنین وقت‌هایی به چه فکر می‌کنی، لوکریا؟» «گفتن آن آسان نیست، ارباب ــ نمی‌شود توضیح داد. و بعد آن را فراموش می‌کنم. درست مثل یک ابرِ بارانی از راه می‌رسد و بر من می‌بارد. همه‌چیز را آن‌قدر شاداب و خوب می‌کند، اما این‌که راستی‌راستی به چه فکر می‌کنم نمی‌شود فهمید