ژان والژان، به خاطر دزدیدن یک قرص نان، نوزده سال را در زندان بوده است. وقتی از زندان آزاد میشود به کلیسا میرود و آنجا به دنبال سرپناه میگردد. اما وقتی ظروف نقرهی اسقف را میبیند، توجهش جلب میشود و آنها را برمیدارد. پلیس او را دستگیر میکند اما اسقف وانمود میکند که ظرفها را خودش به ژان والژان هدیه داده است. همین کار اسقف تاثیر خیلی زیادی روی او میگذارد و باعث تحول درونیاش میشود. مدتها بعد او فانتین را میبیند. زنی فقیر که هیچ پولی برای بزرگ کردن دخترش، کوزت، ندارد و مجبور است او را به خانم و آقای تناردیه بسپرد. تناردیهها از کوزت بیگاری میکشند و از او سواستفاده میکنند. ژان والژان تلاشهای بسیاری میکند تا کوزت را پیدا کند و برای فانتین نیز پول و سرپناه و آرامشی بیابد.
ویکتور هوگو که بیشتر داستانهایش بازگوکننده تاریخ فرانسه در زمان امپراتوری ناپلئون و پس از آناست، در رمان بینوایان کوبندهترین نقدهای خود را به بیعدالتی، فقر و فساد اقتصادی، حکومتی و اجتماعی فرانسه کرده است. او در این اثر وقایع زیادی را بهم پیوند میزند، زندگی فلاکتبار زنانی مانند فانتین، تضاد و اختلافات فاحش طبقاتی، فساد حکومت، شورشهای خیابانی در آستانه انقلاب فرانسه و تقابل وجدان انسانی همچون بازرس ژاور با آنچه قانون میخوانندش و او سعی دارد وظیفهشناسانه و سرسختانه به آن وفادار باقی بماند.
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.