تلویزیون نداشتیم. دوشنبه ها احمد را مجبور میکردم مرا ببرد خانه پدرم. سر ساعت پنج برنامه کودک و نوجوان شروع میشد. یک روز که نشسته بودم پای تلویزیون و کارتون نگاه میکردم، احمد همانطور که عاشقانه نگاهم میکرد، خندید و به مامان لعیا گفت: «زن که نگرفتم، بچه گرفتم. مینشیند برنامه کودک نگاه میکند.» بعد دست مرا گرفت و به مامان لعیا نشان داد و گفت: «ببینید پشت دستش چطور زخم شده. دیروز برای اولین بار لباس شسته. به جای اینکه لباس را به لباس چنگ بمالد و چنگ بزند، لباس را مالیده پشت دستش!»
مامان لعیا گفت: « من که گفتم فخری کار خانه بلد نیست. شما گفتی عیب ندارد.» احمد خندید و گفت: «الان هم میگویم عیب ندارد. کم کم یاد میگیرد. بالاخره سرباز هم که به سرباز خانه میرود مجبور است یغلوی خودش را بشوید و یاد بگیرد.»
پدرم ارتشی بود و با این ضرب المثل آشنا بود. زد زیر خنده. مهر احمد کمکم به دل پدرم نشسته بود. وقتی میدید من چقدر خوشحالم و ما خوشبخت هستیم
مریم
13
آذر