مریم

زانو بغل گرفتم و گریستم؛ آرام، آسوده و بدون اینکه نگران غم چشمان پدر و استیصال مادر باشم. نمی‌دانم چقدر گذشت و چقدر زار زدم که میان هق‌هق‌هایم صدایی آشنا از چند قدمی‌ام بلند شد: گاهی فراموشی، عین سیب سرخ، هزار و یک خاصیت داره؛ خصوصاً اگه پاییز باشه… این جمله نوشتهٔ خودم بود در صفحهٔ مجازی‌م. پیجم را چک می‌کرد؟ چشمهٔ چشمانم به یک‌باره خشک شد. عطر تلخ آشنایش در مشامم پیچید.