محسن

واقعیت داشت، جکسون قبلاً دیده بود که او این کار را کرده است. هنک دو روز قبل برایش نمونه‌ای انجام داده بود. یک ده‌دلاری را درست جلوی چشم‌های جکسون به صددلاری تبدیل کرده بود. جکسون صددلاری را به بانک برده بود. به کارمند بانک گفته بود این پول را در تاس‌بازی برنده شده و از کارمند پرسیده بود واقعی است یا نه. کارمند بانک گفته بود آن‌قدر واقعی است که انگار همین الآن از ضراب‌خانه درآمده است. هنک صددلاری را خرد کرده و ده‌دلاری جکسون را بهش پس داده بود. جکسون می‌دانست هنک از پس این کار برمی‌آید.
اما این  بار دیگر صحبت مرگ و زندگی بود.
این همۀ پولی بود که جکسون در بساط داشت. همۀ پولی که طی پنج سال کار برای آقای اِیچ. اکسِدِس کِلِی، صاحب مؤسسۀ کفن‌و‌دفن، پس‌انداز کرده بود. آسان هم به دستش نیاورده بود.