محسن

سپس پاکت سیگارش را از جیب پیژامه‌اش درمی‌آورد. ناگهان احساس گناه می‌کند. می‌خواهد به راننده توضیح بدهد که چطور درحالی‌که فراموش کرده کیف پولش را بردارد، پاکت سیگارش همراهش است. حرف نمی‌زند؛ گلویش خشکِ خشک است. فندکش را در جیبش پیدا نمی‌کند. احتمالاً در تاکسی جا گذاشته. نکند از اولش نبوده است؟ به‌یاد نمی‌آورد که سیگار قبلی را چطور روشن کرده بود. نکند این سیگار اولش است؟ دلش بیشتر از قبل می‌گیرد. درحالی‌که منتظر بیرون پریدن فندک ماشین است، با گوشه‌ی چشم به بیرون نگاه می‌کند. خواهرزن دیگر داد و بیداد نمی‌کند، فقط بریده‌بریده نفس می‌کشد. همچنین، انگار که زخمی داشته باشد، هرازگاهی با درد ناله می‌کند. راننده‌ی تاکسی که چشمش را از آینه‌ی اتوموبیل برنمی‌دارد، سیگاری از پاکت سیگار خودش بیرون می‌آورد و آتش می‌کند. دلش می‌خواهد رادیو را روشن کند، منصرف می‌شود، فکر می‌کند کار درستی نیست. زن‌ها خواهرشان را بغل کرده‌اند و بی‌صدا گریه می‌کنند.