محسن

همه‌ی چیزهایی که نتوانسته بودم از خودم ببینم به یکباره مانند نمایشنامه‌ی تئاتری به تصویر درآمده بود. همچنین جدای از این معضلات، دیگران هم به‌راحتی می‌توانستند درمورد من و کاری که می‌کنم نظر بدهند. آن‌قدر دردناک بود که از خودم می‌پرسیدم آیا می‌توانم باز خوشحال باشم یا نه. احساس می‌کردم بی‌وقفه بمباران می‌شوم و بمب‌های خودفریبی در اطرافم منفجر می‌شوند. در جایی که آن‌همه ممارست و مطالعه در جریان بود، نمی‌توانستم به توجیه‌کردن خودم و سرزنش دیگران پناه ببرم. چنان راه گریزی در کار نبود.

در آن مدت، آموزگاری به آنجا آمد و یادم است که به من گفت: «وقتی بتوانی دوست خوبی برای خودت شوی، شرایطت نیز دوستانه‌تر می‌شود.»

این درس را قبلاً آموخته بودم و می‌دانستم این تنها راه‌حل است. تابلویی در اتاق خانه‌ام داشتم که روی آن نوشته شده بود: «تنها هر آن‌قدر که خود را مدام‌ومدام در معرض نابودی قرار دهیم، آنچه نابودنشدنی است می‌تواند در ما یافت شود.»