قرار نیست وینی برای اجاره خانه ازم پول بگیرد، و خودم هم هفته بعد میافتم دنبال کار. پرستاری بچه، کار توی بازار، پیشخدمتی رستوران: راههای فراوانی برای به دست آوردن کمی سکه وجود دارد. صفحههای موسیقیام چی؟ نمیتوانم تمام مجموعهام را الان تا خیابان پیکاک دنبال خودم بکشم، و مامانم هم این توانایی را دارد که از روی لج، آنها را زیر قیمت در مغازه آکسفام بفروشد، بنابراین فقط ترس از موسیقی را برمیدارم، با دقت توی ژاکت خلبانیام میپیچم و در کیفم میگذارم تا خم نشود. بقیه را فعلاً زیر کفپوش چوبی شل اتاق پنهان میکنم، ولی وقتی فرش را کنار میزنم، وحشت وجودم را فرامیگیرد: جاکو توی درگاه من را تماشا میکند. هنوز پیژامه گلگلیاش را بر تن دارد و دمپایی پایش است.
بهش میگویم: «آقا، از ترس سکته کردم.»
صدای جاکو اصلاً مناسب چنین موقعیتی نیست: «داری میروی؟»
«بله دارم میروم، فقط بین خودمان باشد. ولی نه خیلی دور، نگران نباش.
محسن
16
مهر