خدیجه

فقط درباره‌ی اون اتفاقی كه كريسمس پارسال برام افتاد و باعث شد بيام اينجا و بزنم به سيم آخر، حرف می‌زنم. منظورم اينه كه تموم اون چيزی كه درباره‌ی دی بی گفتم همين بود. دی بی برادرمه و حالا توی هاليوود زندگی می‌كنه كه زياد هم از اين خراب شده دور نيست. آخر هفته‌ها سری به خونه می‌زنه. شايد دفعه بعدی كه خواستم برم خونه، اون منو برسونه. تازگی‌ها يه جگوار خريده. از اون ماشين‌های كوچيک انگليسی كه فقط بيست مايل در ساعت سرعت داره. چهار هزار دلار براش آب خورده. الآن خيلی پولدار شده. اون اوايل جيبش خالی بود. وقتی اينجا بود، يه نويسنده‌ی معمولی بود. يه مجموعه داستان كوتاه داشت به اسم «ماهی قرمز پنهان» كه حتماً به گوشتون خورده. بهترينش همون ماهی قرمز پنهان بود. درباره‌ی پسربچه‌ی كوچولويی بود كه نمی‌ذاشت كسی به ماهی قرمزش نگاه كنه چون با پول خودش اونو خريده بود. حالا رفته هاليوود و خودشو حروم كرده. از چيزی كه بدم مياد، همين سينماست.