خدیجه

یادم می‌آید بچه‌تر که بودم چه‌قدر دلم می‌خواست می‌شد از درِ حیاط اصلی که ته بن‌بست بود بروم خانه، اما آن حیاط راهی به طبقه دوم که ما می‌نشستیم نداشت. اگر هم از آن در داخل می‌شدم، برای رفتن به حیاط دیگر باید از میان طبقه اول می‌گذشتم که با بودن قَدَرقَدْر نمی‌شد. حالا جز چند تصویرِ محو چیزی از خانه قَدَرقَدْر در ذهنم نمانده. از وقتی عقل‌رس شده‌ام دیگر کنجکاو دیدن توی خانه نیستم اما هربار از درِ یال کوچه که به حیاطِ کوچکِ نیاز باز می‌شود می‌روم تو، نگاهی هم به ته بن‌بست می‌اندازم و یاد دخترکی می‌افتم که آن حیاط را یک باغ مخفی می‌پنداشت.