خدیجه

چیزهایی که تریستسا به‌ام گفت، همان چیزهایی بود که همیشه درباره‌ام تصور می‌کرد، حالا از دهانش می‌پریدند بیرون، یک سال بعدش؛ یک سالی که خیلی دیر بود و تنها کاری که باید می‌کردم این بود که به‌اش بگویم دوستش دارم. متهمم می‌کند به این‌که من فقط یک سیگاریِ کثافتم، امر می‌کند از اتاق بول بزنم به‌چاک، سعی می‌کند با یک بطری بزندم، سعی می‌کند کیسهٔ تنباکویم را بگیرد و صاحب شود، مجبور می‌شوم باهاش دربیفتم.