مادرم هم درست مثل پدرم بین جنون و غم در نوسان بود. چند شب بعد از اینکه تری را بردند، داشتم میرفتم بخوابم که بلند گفتم «شاید دیگه دندونام رو مسواک نزنم. چرا باید بزنم؟ گور بابای دندون. حالم از دندونام بههم میخوره. حالم از دندونای بقیه بههم میخوره. دندونا یه بارِ اضافیان و دیگه حوصله ندارم هر شب عین جواهرات سلطنتی برقشون بندازم.» وقتی مسواکم را با نفرت پرت کردم بیرونِ دستشویی سایهای شکیل دیدم. به سایه گفتم «کیه؟» مادرم آمد تو و پشتم ایستاد. همدیگر را از آینه نگاه کردیم.
دستش را گذاشت روی پیشانیام و گفت «تو داری با خودت حرف میزنی. تب داری؟»
«نه.»
خدیجه
17
آذر