خدیجه

سگی بود خاکستری، که زگیلی مثل خالی طرف راست پوزه‌اش و چند تارِ موی گویی سوخته و حنایی دور نوک آن داشت و همین تارهای انگاری دودداده به تصویر سگی شبیهش می‌کرد که روی تابلوِ کافه و سیگارفروشی۲ای در نیس نقش شده بود، و دبیرستانی که من در نوجوانی به آن می‌رفتم نزدیک این کافه بود.
با گردنی کمی کج و نگاهی نافذ به من زُل زده بود؛ همان نگاه سگ‌های بی‌صاحب‌ماندهٔ توقیف‌شده‌ای که با امیدی به هراس‌آمیخته چشم از گذرنده برنمی‌دارند تا مگر صاحبی پیدا کنند. سینه‌اش به سینهٔ کُشتی‌گیران می‌مانست و بعدها بارها دیدم که وقتی سگ پیرم، سندی، سربه‌سرش می‌گذاشت با همین سینه واپسش می‌راند، مثل یک بولدوزر.
یک سگ گرگی اصیل آلمانی بود.