خدیجه

من پیشکار آقا سید نورالدین بودم. ایشان مأمورم کرد که هر روز بعدازظهر، درشکه‌ای کرایه کنم و حاج شیخ را به آن روستا ببرم و بیاورم. روز اول، درشکه‌ای کرایه کردم و به دنبال حاج شیخ رفتم. ایشان منزل یکی از آشنایان یزدی‌اش بود. سوار شدیم و رفتیم. به حافظیه که رسیدیم، اشاره کرد درشکه را نگه دارم. پیاده شد و در قبرستانی که آنجا بود، فاتحه‌ای برای مرحوم اصطهباناتی خواند. دوباره سوار شدیم. راه زیاد بود و جادهٔ خاکی‌ای که از بین مزارع و باغ‌ها می‌گذشت، پرپیچ‌وخم بود و پستی‌وبلندی زیادی داشت. سنگ‌های کوچکی که در دل جاده نشسته بود، زیر چرخ می‌رفت و درشکه را تکان می‌داد. حاج شیخ گفت: «صد رحمت به الاغ خودم!»