محسن

گاهی سرنوشت مثل توفان شنی است که مدام تغییر جهت می‌دهد. تو تغییر جهت می‌دهی، اما توفان شن تعقیبت می‌کند. دوباره برمی‌گردی، اما توفان خودش را با تو مطابقت می‌دهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار می‌کنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده‌دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دوردست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو برمی‌آید تسلیم به آن است، بستن چشم‌هایت و گرفتن گوش‌هایت، تا شن‌ها درون آن‌ها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوان‌های آسیاشده‌ی چرخ‌زنان برخاسته به آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری.
و این دقیقاً کاریست که می‌کنم. یک قیف سفید را مجسم می‌کنم که مثل طنابی سفید، عمودی بالا کشیده شده. چشم‌هایم محکم بسته است، دست‌هایم روی گوش‌هایم است،