محسن

اولین بار که مادر متوجه حرف های غیرعادی‌ام شد، در دوران مهدکودک بود. تمام صبح را می‌نشستم و به بچه‌های دیگر که بازی می‌کردند نگاه می‌کردم، نه به این خاطر که خجالت می‌کشیدم و یا معذب بودم بلکه دیدن شور و هیجان زندگی آنها مرا سرگرم می‌کرد. بچه‌ها معمولاً با تماشا کردن بچه‌گربه‌ها، قناری‌ها یا همسترها سرگرم می‌شوند، البته من هم آنها را دوست داشتم ولی تماشا کردن بچه‌های انسان برایم سرگرمی بیشتری داشت. در حقیقت آنها را رهبری می‌کردم، من بودم که تصمیم می‌گرفتم چه بگویند و چه کاری انجام دهند. خودشان این را نمی‌دانستند، خالۀ مهدکودک هم نمی‌دانست. بعضی وقت‌ها که تب داشتم و مجبور می‌شدم خانه بمانم، به اخبار بورس گوش می‌دادم. روزهایی که خانه بودم هم در مهدکودک هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد. بچه‌ها از پله‌ها بالا می‌رفتند و بعد هم پایین می‌آمدند. من از آنها سوءاستفاده نمی‌کردم. [روزهایی که من نبودم] فکر نمی‌کنم حتی یک بار غذای ظهرشان را خورده باشند.