محسن

چون تنها کسی بودم که کمیته امروز به حضور می‌پذیرفت (این را از این‌جا فهمیدم که ساعت یازده‌و‌نیم بود و کسی نیامده بود؛ به همین راحتی)، فکر کردم لابد حالا دارند به کار من رسیدگی می‌کنند. این فکر اعصابم را خرد کرد، چون معنایش این بود که پیش‌فرضی درباره‌ی من در ذهنشان شکل می‌گیرد و اگر این تصویر منفی باشد (به علت‌های گوناگون فکر می‌کردم همین‌طور هم باشد) وقتی حاضر شوم، به‌سختی می‌توانم تحت تأثیر قرارشان دهم. می‌دانستم درباره‌ام گزارش کم ندارند. اما این را هم می‌دانستم که سرنوشتم به این ملاقات گره خورده ‌است. البته نه این‌که درخواست ملاقات را خودم داده باشم؛ نه. گفتند چاره‌ای جز آمدن ندارم؛ من هم آمدم.
دقیقاً سرِ ظهر بود که نگهبان وارد اتاق شد. بعد، فوری آمد بیرون و اسمم را پرسید و اشاره کرد که بروم تو.