خدیجه

از شهر خارج شده بودند، اول یکی، بعد دیگری، و بعد اولی، از سر خستگی یا به یادآوردن کاری، از همان راه برگشته بود. هوا سوز داشت چون پالتو پوشیده بودند. شبیه هم بودند، اما نه بیشتر از دیگران. ابتدا فضای پهناوری در میان‌شان قرار داشت. نمی‌توانستند همدیگر را ببینند، حتی اگر سر بلند می‌کردند و اطراف‌شان را می‌نگریستند، به سبب همین فضای پهناور، و بعد به سبب پیچ‌وتاب زمین، که به جاده موج می‌داد، موج‌هایی نه خیلی بلند، اما به قدر کافی بلند، به قدر کافی بلند. اما لحظه‌ای فرارسید که با هم به سوی یک نهر رفتند و دست‌آخر در همین نهر با هم روبه‌رو شدند. این‌که بگویم همدیگر را شناختند، نه، هیچ دلیل قانع‌کننده‌ای وجود ندارد. اما شاید با صدای قدم‌های‌شان، یا با هشدار غریزه‌ای گنگ و مبهم، سر بلند کردند و همدیگر را دیدند، پانزده قدم کامل برداشتند، بعد ایستادند، سینه‌به‌سینه.