خدیجه

دوچرخه را سوار می‌شوم و سرش را کج می‌کنم. زبان‌بسته دوباره از کوچه سرازیر می‌شود. پیچ کوچه را به سمت خیابان می‌پیچم. آهسته رکاب می‌زنم.
صدای دورِ سوتِ نگهبانِ شب… خیابان اصلی که تمام می‌شود، توی کوچه‌ای می‌پیچم که راه میان‌بر به کتابخانه است. بعد از مدت‌ها از این کوچه رد می‌شوم. کوچه را تا ته می‌روم و به سمت چپ می‌پیچم. چند گربه توی آشغال‌ها، عروسی گرفته‌اند. صدای سوت… زانوانم دیگر تا نمی‌شوند. به محوطهٔ چمن روبه‌روی کتابخانه می‌رسم. دوچرخه‌ام را به درخت همیشگی تکیه می‌دهم. قفلش را باز می‌کنم و دور تنهٔ درخت می‌پیچم. درِ کتابخانه را باز می‌کنم و تو می‌روم. در را می‌بندم و از پشت قفل می‌کنم. باید فردا لولاهای در را روغن بزنم.