خدیجه

در میان ما یک نفر بود که تردید داشت و دلش نمی‌خواست به جبهه رود یوزف بِم. پسرکی چاق و صاف و ساده. اما جرأت مخالفت نداشت زیرا بقیه او را طرد می‌کردند. شاید بیشتر ما هم ته دلمان مثل او فکر می‌کردیم. اما هیچ کدام نتوانستیم عقیدهٔ واقعی خود را بروز دهیم زیرا در آن صورت حتی پدر و مادرهایمان هم ما را ترسو خطاب می‌کردند. هیچ کس درست نمی‌دانست برای چه به جنگ می‌رویم. آدمهای فقیر از ما عاقل‌تر بودند. آنها خوب می‌دانستند جنگ مایه بدبختی است. در حالی که آدمهای طبقه متوسط که باید بیشتر سرشان می‌شد، غرق در شور و هیجان جنگ شده بودند.