– … البته این جا کسی زیاد ملاقات نمیاد، فوق فوقش یه نفر، دو نفر… بعضی وقت ها هم اصلاً کسی همراه مریض نمیاد. طرف خودش با پای خودش میاد بستری می شه، بعد هم هروقت تونست رو پای خودش وایسه، مرخص می شه والسّلام. مثل ایران نیست که مریض می ره آپاندیس عمل کنه، فامیلش با مینی بوس پا می شن می رن بیمارستان برای ملاقات. تازه انگار اومدن پیک نیک، بساط پهن می کنن. آخر سر هم نگهبان باید بیاد به زور بندازدشون بیرون، وگرنه مریض بیچاره رو روانی می کنن…
بریده هایی از کتاب "پنجره چوبی"
مریم
– از روز اولی که همدیگه رو دیدیم، تا حالا مدت زیادی نگذشته، اما اون قدر بوده که آشنایی نسبی پیدا کنیم. من با اومدنم به منزل شما نظرم رو اعلام کردم. حالا می خوام نظر شما رو بدونم. دلم می خواد بدون توجه به دوستی مادرها مون، بدون توجه به ارتباطات قبلی و خارج از هر ملاحظۀ دیگه ای نظر خودتون رو بگین! یعنی واقعاً نظر من را نمی دانست؟ یعنی نفهمیده بود که مدام به او فکر می کنم؟ یعنی از چشم هایم نمی خواند که توی دلم چه خبر است؟ صدایش را دوباره شنیدم که گفت: – می خوام از زبونتون بشنوم. وای خدای من! فکرم را خوانده بود. انگار در مغزم جریان داشت. در قلبم، در تمام وجودم؛ یعنی از همۀ احساس من با خبر بود؟
مریم
به خاطر کینه ای که به دلم راه داده بودم، تصمیم گرفتم خودم رو تنبیه کنم. قرار نبود من هم مثل اون باشم. یه جای کارم اشکال داشت که خواسته بودم تسویه حساب شخصی کنم. – ولی شما که این کار رو نکرده بودین. خودتون رو قصاص قبل از جنایت کردین؟ – اگه آدم خودش رو قصاص قبل از جنایت کنه، اونوقت دیگه جنایتی اتفاق نمی افته!
مریم
من وقتی قرآن می خونم و به آیه هایی که درمورد زن هاست می رسم، به اونا حسودیم می شه. چون خدا بدون این که کار سختی از اونا بخواد، مثل جهاد یا تأمین معاش، راه اونا رو به بهشت نزدیک کرده. و فقط با مادرشدن یا با جلب رضایت شوهر، ثواب بزرگی براشون در نظر گرفته.
مریم
این روزها مردان بسیجی همه راهی جبهه بودند و زنان بسیجی پشت جبهه سنگرها را حفظ می کردند. با خودم می اندیشیدم افکار امام چقدر بلند است. او مدت ها قبل از جنگ، فرمان تشکیل ارتش بیست میلیونی را صادر کرده بود و ما حالا لزوم تشکیل بسیج را با گوشت و پوست حس می کردیم.
مریم
«اسامی روحانیونی* که از دولت بختیار حمایت کرده اند». باورم نمی شد. بختیار گفته بود که روحانیون هم از او حمایت می کنند، ولی کسی باور نمی کرد و حالا این لیست تأییدی برگفتار او بود. نسرین کنار من ایستاده بود و هردو مشغول خواندن بودیم. ناگهان با صدای بلند خندید. ظاهراً او زودتر از من به اسامی رسیده بود، زیرا اسامی عبارت بودند از: – گلوریا، روحانی خوانندۀ دربار. – انوشیروان، روحانی نوازندۀ دربار. – تقی، روحانی جغد شوم دربار… و به همین ترتیب اسامی چند روحانی دیگر!!!
مریم
عمق فاجعه را از کلام امام می شد فهمید: من فرزند بسیار عزیزی را از دست دادم و در سوگ کسی نشستم که… حاصل عمرم محسوب می شد. بر اسلام عزیز ثلمه ای وارد شد که هیچ چیز جایگزین آن نیست. من اگرچه فرزند عزیزی که پارۀ تنم بود را ازدست دادم، لکن مفتخرم که چنین فرزندان فداکاری در اسلام وجود داشته و دارد. گریه های امام در سوگ شهید مطهری، آتش به جان همه می زد.
مریم
«صلوات، دیگر حرفی برای پایان دادن به دعواها یا کلامی برای سکوت حاضران در یک جلسه، یا زبان کار معرکه گیرها نبود، بلکه ندای قیام بود. وقتی که مردم در خیابان ها صلوات می فرستادند، انگار که چونان حسین به میدان کارزار آمده بودند. صلوات اعلام آمادگی برای جهاد و شهادت بود و همان وقت همگان فهمیدند که چرا امام سجاد، زیباترین روح پرستنده، همواره کلام خود را در زمان خفقان حکومت یزید با صلوات آغاز می نمود. راستی که خیلی چیزها را در انقلاب فهمیدیم.»
مریم
نه گریه زاری، نه شیونی، نه هیچی! این هم از زنش. عوضش وقتی طرف زنده است، لااقل روزی یه دفعه بهش می گه: ایش لیبه دیش؛ یعنی دوستت دارم. یا هربار که صداش می کنه، می گه: مای شاتز؛ یعنی گنج من. به نظر من این ارزشش بیشتره، تا این که وقتی یارو مُرد، هی بری سر قبرش زار بزنی، تا چهل روز یا شاید هم یه سال براش سیاه بپوشی و مواظب باشی یه وقت لبخند رو لبت نیاد. خلاصه تو هم با طرف بمیری و مثل یه مردۀ متحرک زندگی کنی! باز هم صد رحمت به ما. شنیدم هندیا زنه رو هم با مَرده می سوزونن و خلاص!
خانم
می خوام کالسکه بابا را هل بدهم. و او با صبر و حوصلۀ تمام نشدنی اش می خندید و می گفت: – هل بده بابا جون… من که نبودم کالسکۀ تو رو هل بدم، تو مال منو هل بده