مریم

– از روز اولی که همدیگه رو دیدیم، تا حالا مدت زیادی نگذشته، اما اون قدر بوده که آشنایی نسبی پیدا کنیم. من با اومدنم به منزل شما نظرم رو اعلام کردم. حالا می خوام نظر شما رو بدونم. دلم می خواد بدون توجه به دوستی مادرها مون، بدون توجه به ارتباطات قبلی و خارج از هر ملاحظۀ دیگه ای نظر خودتون رو بگین! یعنی واقعاً نظر من را نمی دانست؟ یعنی نفهمیده بود که مدام به او فکر می کنم؟ یعنی از چشم هایم نمی خواند که توی دلم چه خبر است؟ صدایش را دوباره شنیدم که گفت: – می خوام از زبونتون بشنوم. وای خدای من! فکرم را خوانده بود. انگار در مغزم جریان داشت. در قلبم، در تمام وجودم؛ یعنی از همۀ احساس من با خبر بود؟