بیبی میگفت: «من مِگم بذارینش شاگرد نونوایی بشه. لااقل هر وقت مِرین نونوایی بیصف بهمان نون بده.» من، که از این حرف بیبی حرصم گرفته بود و میدیدم خودش فقط بلد است تسبیح بچرخاند و به بقیه گیر بدهد، کتاب ریاضیام را جلویش گذاشتم و گفتم: «بیبی جان یا اینا رِ حل کن یا تو یَم پا شو بریم لبِ تنور!» بیبی، که نمیتوانست بخواند، از من خواست کتابم را برایش بخوانم. برای اینکه خجالتش بدهم، صورت مسئلهها را خواندم. بیبی مسئلهها را با همان تسبیحش یکییکی حساب کرد و دهانم را بست! من، که زورم آمده بود، تسبیح را از دستش گرفتم و گفتم: «اگه راست مِگی، بدون امداد غیبی حل کن!»
maryam.khoshnejat69
29
آبان