مریم

ساعت یک نصف‌شب بود که همۀ کتلت ها را سرخ کردم و ساک را هم آماده، کنار در پذیرایی گذاشتم. از خستگی همان‌جا دراز کشیدم. حمید وضو گرفته بود و مشغول خواندن قرآنش بود. تا دید من داخل پذیرایی خوابم گرفته، گفت: «تنبل نشو. پاشو وضو بگیر برو راحت بخواب.» شدید خوابم گرفته بود. چشم‌هایم نیمه باز بود. قرآنش را خواند و آن را روی طاقچه گذاشت. در حالی‌ که بالای سرم ایستاده بود، گفت: «حدیث داریم کسی که بدون وضو می‌خوابه چون مرداریه که بسترش قبرستانش می‌شه‌، ولی کسی که وضو می‌گیره بسترش مثل مسجدش می‌شه که تا صبح براش حسنه می‌نویسن.»…