مریم

حاجی اینم مثل بقیه مأموریت‌هایی که با شصت جا هماهنگ می‌شد اما آخرش هم باز تنها عمل می‌کردیم. بروکراسی‌های اداری رو که دیگه می‌شناسی! بی‌خیالشون شو! روشون حساب نکن. گوشی توی دستم می‌لرزد. پیامی روی صفحه نقش می‌بندد: «مواظب خودت باش ابراهیم! هرجا که باشی دست روی قلبت بذاری من رو حس می‌کنی! می‌بوسمت.» فاطمه همیشه خوب می‌دانسته کجا باید به دادم برسد! خنده روی لبم می‌آید و دلم گرم می‌شود. سرم را بالا می‌گیرم، تیرهای چراغ برق را یکی‌یکی رد می‌کنیم، آسمان تاریک شب، ابری شده و قطرات باران نم‌نم روی صورتم می‌نشیند