مریم

بهروز لب پاشویه حوض نشسته و مثلاً دارد به گلدان‌های شمعدانی آب می‌دهد. حواسش این‌جا نیست. نگاهش خیره مانده به موج‌های ریز و کوچک روی حوض و انگشتش خیلی وقت است که همین‌طور مانده روی دهانه‌ی شلنگ. آب با فشار از زیر انگشتش درمی‌رود و روی گل‌های شمعدانی می‌ریزد که با سردتر شدن هوا، دیگر کم‌کم دارند پژمرده و پلاسیده می‌شوند. از صبح بی‌حوصله و گرفته است. برخلاف همیشه، تا آفتاب بالا بیاید توی رختخوابش ماند. صبحانه هم نخورد و مثل دیشب گفت که اشتها ندارد.