مریم

بوی باران می‌آید. صورتم را به‌طرف آسمان می‌گیرم. چند کبوتر، از روی کاج‌های وسط میدان پر می‌کشند و در دل آسمان ابری بالا می‌روند. چشمانم را می‌بندم. یک‌قطره باران می‌چکد روی پیشانی‌ام؛ یک‌قطره هم روی گونه‌ام. چشمانم را باز می‌کنم. حالا باران تندتر می‌بارد. سرم را که پایین می‌آورم، از پشت پرده‌ی تار و لغزان اشک، می‌بینم که به‌جای مجسمه‌ی شاه که حالا تکه‌تکه روی زمین افتاده، روی پایه‌ی سنگی وسط میدان، پرچم سبز الله‌اکبر بالا رفته است.