محسن

از طرف دیگر همسرش جمعیت توکیو را دوست نداشت و عاشق یاماگاتا بود. او دلش برای پدر و مادر و دو خواهر بزرگش تنگ شده بود و هر وقت احتیاج داشت آن‌ها را ببیند نزد آن‌ها می‌رفت. پدر و مادرش رستوران داشتند که از نظر مالی به‌خوبی تأمینشان می‌کرد. پدرش عاشق جوان‌ترین دخترش بود و پول بلیت رفت و برگشت‌اش را می‌داد. کومورا چندین بار از سرِ کار به خانه آمد و متوجه شد که زنش نیست و یادداشتی در آشپزخانه می‌گذاشت که برای مدتی به دیدار پدر و مادرش رفته و او هم هرگز اعتراض نمی‌کرد. فقط منتظر می‌ماند که به خانه بازگردد و همیشه این کار را می‌کرد و بعد از یک هفته یا دَه روز با روحیه‌ی خوبی به خانه بازمی‌گشت.
اما نامه‌ای که همسرش بعد از پنج روز از وقوع زلزله باقی گذاشت کاملاً متفاوت بود. «دیگه هرگز برنمی‌گردم.» او خیلی واضح توضیح داد که چرا دیگر نمی‌خواهد با او زندگی کند.