ردیفِ درازی از پلهها را پایین رفتم، پیچیدم راست، راهروِ کمنوری را رفتم تا همانطور که قرار بود، به اتاقی رسیدم که شمارهی ۱۰۷ داشت. کتابخانههه را خیلی رفته بودم اما اینکه زیرزمینی دارد برایم تازه بود.
در زدم. در زدنِ خیلی طبیعی و معمولییی بود اما جوری صدا داد انگار کسی با چوبِ بیسبال دروازههای جهنم را کوبیده. صدایش جورِ ترسناکی توی راهرو پیچید. برگشتم دربروم، اما راستاش با اینکه دلم میخواست، یک قدم هم برنداشتم. اینجوری بزرگ نشدهام. مادرم یادم داده که اگر دری را میزنی، باید منتظر شوی تا کسی جواب بدهد.
از داخلِ اتاق صدایی گفت «بیا تو.» آهسته اما تیز و گوشخراش.
در را باز کردم.
وسطِ اتاق پیرمردِ ریزهمیزهای پشتِ میزِ قدیمیِ ریزهمیزهای نشسته بود. جوشهای سیاهِ ریزی عینِ یک دسته مگس صورتش را خالخال کرده بودند. پیرمرده کچل بود و عینکِ شیشهکُلُفت داشت. کچلیاش انگار کامل نبود؛ موهای فرفریِ سفیدی داشت
محسن
04
دی