محسن

وقتی دوشیزه بارت با قدم‌های بلند و سبکش کنار او پیش می‌رفت، سلدن لذت سرشار هم‌شانگی با او را احساس می‌کرد؛ لذت از طرح زیبای گوش کوچکش، از مژه‌های مشکی و پرپشتش، از تاب رو به بالا و مجعد مویَش؛ آیا دستِ هنر، چنین درخشش ملایمی به آن بخشیده بود؟ در وجودش همه‌چیز هم‌زمان پرشور و ظریف و زیبا به نظر می‌رسید؛ هم‌زمان استوار و لطیف. سلدن، بیش‌وکم سردرگم و آشفته، احساس می‌کرد که برای پدیدآمدن چنین شکل و ظاهری به‌حتم پول زیادی برای او خرج شده است؛ حس می‌کرد که برای تولید چنین کالایی به‌حتم انبوهی از مردمان کودن و زشت به‌نحوی مرموز و اسرارآمیز قربانی شده‌اند. سلدن به‌خوبی آگاه بود که کیفیاتی که دوشیزه بارت را از خیل عظیم هم‌جنسانش متمایز کرده‌اند، عمدتاً آرایه‌های بیرونی و ظاهری‌اند؛ انگار بر خاک رُسی خشن و بی‌مایه لعابی از زیباییِ بی‌کم‌وکاست کشیده بودند. اما این قیاس راضی‌اش نمی‌کرد، چون بافت زمخت و خشن، پذیرای پرداخت و جلای عالی و نهایی نخواهد