محسن

از بخت بد، قبل از آن جهش عظیم بازار، پدربزرگم در اثر یک سرخوشی جنون‌آمیز ناگهانی، سهم‌های زیادی در وال‌استریت خرید و خب، خودتان می‌توانید حدس بزنید چه شد. یک روز پنجشنبه‌ بازار بورس با مغز زمین خورد و پدربزرگِ قمارباز بلندپرواز من به فقر و بی‌پولی مطلق افتاد. تاکسی‌ها از دست رفت، سالن‌های سینما از دست رفت، مدیران کارخانه‌ی قهوه خودشان را از پنجره پرت کردند پایین. پدرم هم که دید از این به‌بعد باید شکمش را سیر کند، تکانی به خودش داد. راننده‌ی تاکسی شد، اتاق بیلیارد کرایه داد، زد به کار کلاهبرداری‌های جورواجور و دلالی. تابستان‌ها پول می‌گرفت برود ساراتوگا و کارهای زیرمیزی مسابقات اسب‌دوانی آلبرت آناستازیا را انجام دهد. ماجراهای تابستان‌ها در ییلاق‌های نیویورک هم از آن قصه‌های مخصوص قبل از خواب بود؛ تعریف می‌کرد که چقدر آن مدل زندگی را دوست داشت، آن لباس‌های مجلل، مزد روزانه‌ی خوب و زن‌های جذاب. بعد هم به‌طریقی با مادرم آشنا شد.