برای سومینبار در هفته گذشته تصمیم گرفتم برای گشتن دنبال مادر و خواهر بزرگم، کئومسان، بیرون بروم. چون در شهر اوندئوک چیزی برای خوردن نمانده بود، آنها شش روز پیش برای یافتن غذا آپارتمانمان را به مقصد راجینـ سانبونگ، یک شهر بزرگ در همسایگی، ترک کرده بودند. تمام شجاعتی را که در من مانده بود جمع کردم، از پلی که روی رودخانه بود و جاده اصلی را به ایستگاه راهآهن میرساند، عبور کردم. آدمهای زیادی در پیادهرو نبودند، اما با این همه برای اطمینان هر کسی را که رد میشد با دقت نگاه میکردم که نکند مادر از مسیر دیگری برگردد. در سمت چپم، نگاهی گذرا به مغازه نودل انداختم، جایی که قبلاً عاشق غذا خوردن در آن بودم، مغازهای که پدرم در مناسبتهای خاصی مرا به آنجا میبرد. کمی آنطرفتر از جاده، چشمم به استودیوی عکاسی خورد که یک بار با خانوادهام آنجا عکس خانوادگی گرفته بودیم.
محسن
17
مهر