محسن

اسکارلت نمی‌دانست چه بگوید، چطور افسردگی درونش را توضیح دهد؛ درد اینکه نمی‌داند توماس کجاست، اما او خوش‌شانس بود، این‌طور نبود؟ خواهرش در خانه در امنیت بود؛ تابه‌حال هیچ‌کدام از برادرهایش مانند برادرهای الی در جنگ نبود. هرکسی در این جنگ یک نفر یا بیش از یک نفر را از دست داده بود. او نیاز داشت اینها را مدام به خودش بگوید. حتی اگر توماس را پیدا نکند، کمک‌حال خواهد بود. فقط باید همچنان باور داشته باشد که او زنده است و بالاخره زمانی او یا کسی را که جایش را می‌داند، به‌طرز معجزه‌آسایی خواهد دید.