عطیه

پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره همیشه خندان لیراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!!
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک شد. صدایش هم لرزان و خسته:
دیشب پسرم را در خواب دیدم. به من گفت: درمدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا (س) به ما سر می‌زد‌. اما حالا، دیگر چنین خبری نیست!
پسرم گفت:《شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!》
پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می‌خورد و پایین می‌آمد. می‌توانستم فکرش را بخوانم. گمشده‌اش را پیدا کرده بود. 《گمنامی!》