سرتاسر آسمان انگار شکاف خورد و بارانی از آتش از آن بارید. تمام وجودم منقبض شد و دستم محکمتر روی هفتتیر فشرده شد. ماشه زیر انگشتم آمد؛ قبضهی صاف و صیقلیاش را لمس کردم؛ و آنجا، وسط آنهمه سر و صدای تیز و کرکننده بود که همهچیز اتفاق افتاد. عرق و آفتاب را کنار زدم. میدانستم که جریان متوازن روز را به هم زدهام و داغان کردهام و آن سکوت فوقالعادهی ساحلی را که در آن شاد بودم شکستهام. بعد چهار بار دیگر به آن جسم بیجان شلیک کردم. گلولهها در این جسم مینشستند بدون اینکه ردی از خودشان به جا بگذارند. مثل نواختن چهار ضربهی محکم به در بدبختی بود.
عطیه
09
دی