عطیه

با خودم می‌گفتم: من کی‌ام؟ کی هستم؟ یک میلیونر آواره و بدبخت. یک مرد ظالم و بی‌رحم که معلوم نیست تو این دنیا دنبال چی می‌گردد. یک آدمی که از سرزمین آباء و اجدادی خودش فرار کرده. مردی که صدایی توی قلبش پشت هم می‌گوید: می‌خواهم، می‌خواهم. مردی که از شدت نومیدی به ویولن پناه برده و تو ویولن دنبال صدای ملائک می‌گشته، مردی که مجبور شده روح خواب‌آلودش را از خواب بیدار کند.