عطیه

مادرمان حالتی درست عکس ما داشت. نگرانی او که در آغاز حاد و رنج‌آور بود، مانند همه احساس‌های دیگرش اندک‌اندک آرامش می‌یافت و جای خود را به تصمیم‌هایی عملی برای یافتن راه چاره می‌داد: یعنی همان کاری که هر ژنرالی برای رفع نگرانی‌های خود می‌کند. در نتیجه، دوربینی را که نمی‌دانم از کجا پیدا کرده بود روی ایوان خانه‌مان می‌برد و بر سه‌پایه‌ای سوار می‌کرد و ساعت‌ها چشم به عدسی آن می‌چسباند و لابه‌لای شاخ و برگ‌ها را تماشا می‌کرد تا بچه‌اش را ببیند.