بعدازظهر انگار پایان نداشت. گهگاه صدای ضربه گنگی، از آن گونه صداها که اغلب در باغ شنیده میشود، به گوش میرسید. به دو خودمان را به باغ میرساندیم به این امید که او برآن شده باشد که پایین بیاید. سرانجام چشمم به نوک درخت ماگنولیا افتاد که تکان میخورد و کوزیمو از آن سوی دیوار سر کشید و بالا آمد. از درخت توت بالا رفتم تا خودم را به او برسانم. با دیدن من انگار روترش کرد: هنوز از دستم خشمگین بود.
عطیه
09
دی