عطیه

اما تو ای سقراط می‌دانی که وقتی شخص نزدیکی مرگ را احساس می‌کند اندیشه‌هایی که تا آن‌وقت هرگز خاطر او را مشغول نکرده بود باعث بیم و هراس او می‌شود. یک وقت همین شخص به حکایات راجع به عالم مردگان و به این عقیده که ستم‌کاران این دنیا در آن دنیا مجازات خواهند شد می‌خندید اما اکنون فکر این‌که شاید این حکایات و اقوال راست باشد روح او را شکنجه می‌دهد و خواه به‌علت ضعف پیری و خواه به‌علت نزدیکی به جهان دیگر به این‌گونه مسائل توجه بیشتری می‌کند و ترس و بدگمانی بر او چیره می‌گردد. آن‌گاه شروع به محاسبه‌ی اعمال خود می‌کند و به این فکر می‌افتد که آیا به کسی ظلمی کرده است یا نه و اگر از گذشته‌ی خویش اعمالی به‌یاد بیاورد غالبا مانند کودکان، وحشت‌زده از خواب بیدار می‌شودو دائما در انتظار بلا به‌سر می‌برد. اما حالات کسی که در خود ظلمی سراغ ندارد چنین نیست زیرا امید یعنی آن یار مهربانی که پیندار شاعر آن را پرستار پیری نامیده است همواره همراه اوست.