کنار بخاری نشستهام، غذایم را بهسختی هضم میکنم و پیشاپیش میدانم روزم هدر رفته است. شاید فقط بعد از تاریکشدن هوا کار مفیدی بکنم. دلیلش آفتاب است. این آفتاب مه ناپاک سفیدی را که بالای سر کارگاه پراکنده است، کموبیش طلایی میکند؛ رنگهای گندمگون بیرمقش را توی اتاقم میریزد و چهار شعاع کدر و جعلی روی میزم پهن میکند.
عطیه
07
دی