فقط دانیال بود که بیتوجه به اینهمه زیبایی، بو و صدای خوش، آخر از همه با هیکل چاق و سنگین خود میدوید و ناله و شکوه میکرد. پهلوهایش درد گرفته بود و سینهاش خسخس میکرد. صورت و بدنش خیس عرق شده بود و به سختی نفس میکشید. برای لحظهای دویدنش کند شد. دست روی پهلوی راستش گذاشت و ایستاد، دولا شد، و شروع به ناله کرد. سیاوش پا کند کرد و خودش را به دانیال رساند. کف دو دستش را روی کتفهای دانیال فشار داد و گفت: «باز که شروع کردی دانیال، میخواهی تنبیه بشی؟»
خدیجه
15
دی