خدیجه

در یک روز نسبتاً عادی، زنی به‌نام بانو ژیراردو در خیابان‌های چارلستون کارولینای جنوبی قدم می‌زد که ناگهان به یک زن سیاه‏پوست خوش‌سیما و خوش‌برخورد با یک نوزاد در آغوشش رسید. دست بر قضا، ژیراردو دوستی را می‌شناخت که در جست‌وجوی زنی بود تا از کودکش پرستاری کند. بنابراین به زن نزدیک شد و از او پرسید آیا دایه‌ای برای استخدام می‌شناسد؟‌زن برده بلافاصله به خانم ژیراردو گفت که او خودش یکی از آن‌هاست و برای فروش در دست کارگزار است.‌همچنین به او گفت که فرزندان زیادی‌به دنیا آورده است و بنابراین در مراقبت از آن‌ها تا حدودی باتجربه است.‌