دلم گرفتهبود. حتی به خودم اجازه نمیدادم که از درگیربودن بقیه مغرور و خوشحال شوم. در ذهنم سکانسهای مختلفی را مرور میکردم که مربوط به همین حرفها بود. خیلی وقتها که سر کلاس پروژهام را ارائه میدادم نگاه سنگین بعضیها را حس میکردم. یا وقتهایی که در کتابخانهٔ دانشکده مطالعه میکردم، متوجه میشدم نشستن بعضی در مجاور صندلی من، دلیلی غیر از تحقیق و یادگیری دارد! اما خودم را به راه دیگری میزدم. نمیدانستم چطور باید در رفتارم تغییر ایجاد کنم. حتی تصمیم گرفته بودم با کسی مشورت بگیرم. اما رویم نمیشد. آن شب خوابم نبرد و تا سحر در حیاط اردوگاه قدم زدم…
خدیجه
14
آذر