همه وجودم چشم شده بود و در را میپایید. همه را میدیدم. از خاله و عمه گرفته تا دختر همسایه؛ اما انگار هیچیک از افراد خانوادهام، خیال آمدن نداشتند. با اینکه ساعتها از آمدنم به غار میگذشت اما انگار هنوز آبادیهای اطراف را بمباران میکردند. صدای انفجار با صدای قلبم، آمیخته شده بود. دلدل میکردم که خودم را به بیرون غار برسانم؛ اما فشار جمعیت به قدری بود که کسی نمیتوانست حتی دستش را تکان دهد. اگر روی تختهسنگی قرار نداشتم، حتماً زیر دست و پا له میشدم. دیگر نه از داییام خبری بود و نه از نوازشهایش. انگار جمعیت او را بلعیده بود.
خدیجه
12
آذر