دستفروشِ دورهگرد ــ که سرجهازی دخترش بود و از آنجا که چیزی برای بخشیدن نداشت، هر کار و خدمتی از دستش برمیآمد برای یاکوف انجام میداد ــ چای را از دل قند مکید اما دامادش آن را تلخ نوشید. چای تلخ بود و یاکوف زندگی را لعنت کرد. پیرمرد هرازگاهی، بیآنکه انگشت اتهامش را به سمت کسی نشانه برود، اظهارنظری دربارهٔ زندگی و سؤالات بیضرری میکرد، اما یاکوف یا چیزی نمیگفت و یا پاسخهایی مختصر میداد.
خدیجه
18
آذر