خدیجه

وقتی می‌خواست چمدان را بگیرد، به دختر نگاه کرد. اولین‌بار بود که این‌طور دقیق به چهره‌اش نگاه می‌کرد. متوجه ماه‌گرفتگی کوچکی کنار گونهٔ چپش شد. با این‌همه با خودش فکر کرد مدت‌هاست دختری به این زیبایی ندیده. فکر کرد اصلاً انگار از همهٔ زن‌هایی که تا آن موقع دیده، زیباتر است.
چمدان را گذاشت توی صندوق و درش را چندبار به هم زد تا بسته شد. گفت: «بفرمایین.»