زیر درخت کُناری، لب رودخانه نشسته بودیم. هوا شرجی بود و عیدی خیس عرق شده بود. بس که چاق بود لامَسّب. پیراهنهای باباش را میپوشید. به خاطر هیکل گندهاش.
اسی گفت: «پول زیادی نمیخواد بدی، خره. اما اگه بردی، اگه تا آخرش رفتی، میتونی صدتا تمبر بخری.»
خدیجه
18
آذر