خدیجه

بول می‌ترسد دختره نصفه‌شبی بکُشدش، نمی‌توانیم بندازیمش بیرون، قبلاً (یعنی یک هفته قبل) بول زنگ زده بوده به پلیس و اورژانس و هیچ‌کدام نتوانسته بودند بکشندش بیرون، امان از مکزیک. این است که بول می‌آید تو تخت اتاق جدیدم می‌خوابد، با ملافه‌های تمیزش، یادش هم می‌رود که قبلش دوتا قرص انداخته بالا و دوتا دیگر می‌اندازد بالا و به این ترتیب چشم‌هایش سیاهی می‌روند، نمی‌تواند سیگارش را پیدا کند، کورمال‌کورمال همه‌چیز را می‌ریزد زمین، می‌شاشد به تخت، قهوه‌ای را که برایش آورده بودم برمی‌گرداند، مجبور می‌شوم بین جانورها و سوسک‌های کف سنگی زمین بخوابم، کل شب را با لب‌ولوچهٔ آویزان به‌اش فحش می‌دادم، «ببین با تخت ناز و تمیزم چی‌کار کردی.»