وقتی آقای مارکوس را دیدم که جلوِ ساختمان مدیریت به سمت ماشینش هدایت میشد، پا سست کردم؛ چون آقای مارکوس برای گفتن هر حرفی، حتا یک شببهخیرِ خشکوخالی کلی وقت تلف میکرد. همانطور که منتظر ایستاده بودم متوجه صدای خوانندهٔ سوپرانو شدم که داشت میگفت «بیا! بیا! فقط تو را دوست دارم» و این را هی تکرار میکرد؛ این را خوب یادم مانده چون وقتی زلزله آمد هنوز داشت همین را تکرار میکرد. زلزله پنج دقیقه بعد اتفاق افتاد.
خدیجه
18
آذر