به ردیفی مغازهٔ متروک و بیدروپیکر میرسند. جلوِ یکیشان میایستند. شاید هم گاراژی بوده که در گذشته جای رفتوآمد آدمهایی بوده که رؤیایی را با خودشان میبردند و میآوردند. دود و سیاهی از مغازه میلغزید بیرون و به آسمان میرفت. از آن مغازهها که شبها جای کارتنخوابها و نمکیهاست.
بهمن میرود تو. امیر هم. از روی پارهآجرها و لولهها و میلهها رد میشوند. اگر بیشتر دقت میکردند میتوانستند پا روی سرنگهای خونی با سوزنهای کج یا شکسته هم نگذارند.
خدیجه
17
آذر